Tuesday, June 13, 2006

ذلم تنگيده خوب:(

يار دبستاني من با من و همراه مني
چوب الف بر سر ما بغض من وآه مني
حك شده اسم من و توروتن اين تخته سياه
تركه بيداد و ستم مونده هنوز رو تن ما
دشت بي فرهنگي ما هرز تموم علفاش
خوب اگه خوب بد اگه بد مرده دلاي آدماش
دست من و تو بايد اين پرده هارو پاره كنه
كي مي تونه جزمن وتو دردماروچاره كنه
يار دبستاني من با من و همراه مني
جوب الف بر سر ما بغش من و آه مني

بهانه هايي براي ننوشتن

يك: وبلاگ وقت مي گيرد و انرژي. گاهی نوشته خیلی هم باب میل تو نیست اما کمی به پیامبری شبیه می شوی که بعد از نزول وحی، لذتی عمیق را با یک احساس خستگی شدید تجربه می کند . این یعنی چند ساعت ، یک روز یا بیشتر درگیری و کاهش درونی
دو: متن های خوب را در وبلاگ دیگران می بینی . فکر می کنی خیلی جسارت داری که براحتی مطالب بی سر وته خود را پست می کنی
سه: بودن در وبلاگ گاهی به خوردن شربتی بشدت شیرین می ماند که دلزده می کند. یا دوستی که زیاد دیده شود .یا مثل گوشی تلفن همراهی که ترجیح می دهی گاهی بی دلیل خاموشش کنی یا آن را با خود بیرون نبری یا حسی که بعضی وقتها به ماشین پیدا می کنی. می خواهی آن را کنار خیابان پارک کنی و تا خانه پیاده بروی. کمی پاهایت سفتی زمین را به جای پدال های معلق حس کند. کمی بدون قالب فلزی راه را باز کنی یا از شهر، اداره و قیل و قال آن به حد مرگ خسته می شوی .می خواهی گم شوی. ننویسی، نخوانی، خوانده نشوی
چهار: نوشتن از نظر من گرفتن یا جمع آوری معنا های شناور در هوا، محیط، زمان (حال ، گذشته ، آینده ) و درون آدم هاست و نه خلق آنها. البته معنا هایی که خود پیش از این و بدون آنکه بدانیم خلق کرده ایم و حالا صیدش می کنیم . اما گاهی پیش مِی آید که زمین و زمان خشک می شوند. آفتاب داغ هم سوزان است . آبی نیست تا معنایی در آن شناور باشد و کوری نه فقط چشم ها که پوست، دهان و گوش ها را می گیرد
پنج: گاهی با ننوشتن کسی را مجازات می کنی. پیش چشم او خودسوزی می کنی تا نبودنت به عهده او باشد. آخرین پست وبلاگ با تاریخ خیلی وقت پیش ،مثل جنازه ای می ماند که چشمهایش باز مانده است . دفن هم نشده تا جرم قاتل را سنگین تر جلوه دهد .به قول بارت زوال خود را پیش چشم دیگری می گذاری
.
.
كپي شده از اينجا:http://neshani.googlepages.com/archives-1385-3-22-weblog

......

چه احساسي داري وقتي بهت ميگه : خانم يه فال ازم بخر
و تو به جاش بهش ميگي : نه ببين ازت فال نمي خرم ولي مي خواي اين بستني رو بهت بدم؟
بعدم بستني كه واسه خودت خريده بودي مي دي دستش
.
احتمالا حس خوبي داري و پيش خودت ميگي اينم از امروز خدايا شكرت يه كار خوب كردم. . .؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?