Thursday, September 28, 2006

پرنده بر شانه هاي انسان نشست
انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت : اما من درخت نيستم . تو نمي تواني روي شانه ي من آشيانه بسازي
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب مي دانم . اما گاهي پرنده ها و انسان ها را اشتباه مي گيرم
انسان خنديد و به نظرش اين بزرگ ترين اشتباه ممكن بود
پرنده گفت : راستي ، چرا پر زدن را كنار گذاشتي ؟
انسان منظور پرنده را نفهميد ، اما باز هم خنديد .پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است
انسان ديگر نخنديد . انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد . چيزي كه نمي دانست چيست . شايد يك آبي دور ، يك اوج دوست داشتني
پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را هم مي شناسم كه پر زدن از يادشان رفته است . درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرين نكند فراموشش مي شود
پرنده اين را گفت و پر زد.

shel silverstein



My beard grows to my toes,
I never wears no clothes,
I wraps my hair
Around my bare,
And down the road I goes.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?