Sunday, August 31, 2008
~176~
میدونه که خیلی وقت داره
Sunday, August 17, 2008
~175~
1:
این سن و سال ، سن عجیبیه
حکمم شده ، حکم اون دختر جوونه ی فامیل
که از یه طرف بچه کوچیکا دوسش دارن و دوست دارن بهشون توجه کنه
و همش دور و برش میپلکن که ببینن چیزی میخواد یا نه
و از یه طرف آدم بزرگای وسواسی و خرافاتی فامیل فکر اینن که زودتر شوهرش بدن
!!و هی ازش میپرسن محیا جون چرا شوهر نمیکنی دختر به این خوبی وچنینی و چنانی؟
و منم مجبورم با لبخند و باشه ایشالا در اولین فرصت و حالا ببینیم چی میشه جوابشون رو بدم
و منتظر اظهار نظر های بعدیشون بشم
و منتظر باشم که مامانم به کمکم بیاد
آره درسته من دختری هستم که نمیتونم آدم ها رو نا امید کنم!
2:
حس خیلی خیلی عجیب و جالبیه وقتی که
میری عروسی صمیمی ترین دوستت
عجیب تر میشه وقتی میری خونه خودش!
و حتی عجیب تر و جالب تر و قتی که
تلفن بزنی بهش و یک پسر هم سن و سال خودت که شوهر دوست تو هستش گوشی رو برداره!م
یه حس سرگیجه شدید
یه حس اینکه نمیدونی خوشحالی که دوستت وارد یه مرحله جدید شده و داره کاری میکنه که دوست داره
یا اینکه ناراحتی که دارن صمیمی ترین دوستت رو ازت مگیرن
حس اینکه به دوستت بگی بیخیال بابا ولش کن حال داری ها تو رو چه به این حرفا
یا اینکه بگی من میدونم تو میتونی نگران نباش
حس بغض
. . . . .
! هفته گذشته را همش یا در عروسی یا در مهمونی خونه صمیمی ترین دوستام بودم