Saturday, November 26, 2005

یک تصمیم بزرگ

خسته شدم خسته شدم از بس قوز نکردم از بس خانمانه رفتار کردم از بس تو هر مهمونی مناسب اون لباس پوشیدم خسته شدم از بس لبخند زدم از بس به قول حمید قرمز بودم خسته شدم از بس گفتم مرسی خیلی ممنون قابل شما رو نداره خیلی لطف کردین بازم این طرفا تشریف بیارین
.....دلم میخواد بفهمم دلم می خواد بدونم واقعا دارم چی کار میکنم
می خوام دیگه هرچی به اسم اسلام و خدا و پیغمبر بهم گفتند رو قبول نکنم اینا میدونن یه خدای مهربون هست که ما قبولش داریم به اسم اون خدا هر آشغالی رو به خوردمون میدن دلم می خواد فکر کنم دلم می خواد تصمیم بگیرم انتخاب کنم یک انتخاب بزرگ نه انتخاب لباس و کیف و کفش نه انتخاب واحد نه انتخاب همسر یه انتخاب بزرگ
چرا همه فکر میکنن که اگه یه روز نخندی اگه یه روز تو فکر باشی اگه یه روز حوصله مردم رو نداشته باشی یعنی اون روز عاشق شدی یعنی اون روز عشقت بهت گفته نه یعنی اون روز نتوستی با عشقتدو کلوم حرف بزنی؟
چرا هیچ کس به مغز کوچیکش نمی رسه که شاید تو داری تصمیم میگیری یه تصمیم بزرگ
چرا اگه بخوای به دیگران احترام بذاری و بخوای جلوی خودتو بگیری که به خاطر خر بازیهاشون بهشون چیزی نگی فکر میکنن داری جلوی گریتو میگیری ؟چون دختری
....و هزاران چرای دیگه
:خوب پس قرار اینه
محیا فکر میکنه و فکر میکنه و فکر میکنه
مشورت میکنه و مشورت میکنه و مشورت میکنه
فکر میکنه و فکر میکنه و فکر میکنه
و در آخر تصمیم میگره یه تصمیم بزرگ یه تصمیم که شاید بیست سال گذشتشو بسوزونه و شاید هم قوی تر کنه
خدایا تو هستی
می دونم که هستی
....................خدایی که هسته کمکم کن

Comments: Post a Comment



<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?