Friday, January 27, 2006
حوس
امشب دوباره حوس كردم حوس بچه بودن بجه شدن
حوس كردم كوچيك بشم انقدر كوچيك كه تنها دغدغه زندگي ام اين باشه كه علي بيشتر از من حليم خورده يا اينكه چرا قد من اندازه زن دايي نميشه يا اينكه نمي دونم نميدونم ديگه يادم نمياد يادم نمياد كه وقتي بچه تر از الانم بودم نگراني هام چي بوده؟؟؟؟
چرا؟چرا يادم نمياد؟يعني اون روزها انقدر دور شدن كه ديگه به خاطر نميارمشون؟يا من زيادي تو به اصطلاح بزرگي خودم غرق شدم؟؟؟؟
نميدونم تنها چيزي كه ميدونم اين هستش كه دلم نمي خواد فكر كنم به چيزهاي سخت به چيزهاي بزرگ به چيزهايي كه تغيير ميدن
بابك ميگه يا نبايد بازي كني يا اگه بازي ميكني بايد قوانين بازي را هم ياد بگيري ولي من نه دلم مي خواد بازي كنم نه دلم مي خواد قوانين بازي را ياد بگيرم.....قوانيني كه باهاشون ديگران را اذيت ميكني باهاشون ميگي نه باهاشون دل كساني رو كه دوست داري ميشكوني باهاشون......دلتو ميشكونن ناراحتت ميكنن بهت ميگن نه اذيتت ميكنن
از اين قوانين متنفرم از بزرگ شدن متنفرم
خدايا ميشه من ديگه بزرگ نشم همين قدري بمونم؟آره ميشه؟مرسي دستت درد نكنه پيش پيش ازت ممنونم
# posted by MTN : 1:00 PM
Comments:
<< Home
Glad at least you know what you wanna be ... I don't even know if I wanna be a child ... stay like this ... grow old ... or even die ... u are lucky ...
Post a Comment
# posted by 
: 8:47 AM
: 8:47 AM<< Home
